ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

غروب روز دوشنبه همین که کلاسا تموم میشه به امیر زنگ میزنم ،حالم اصلا خوب نیست ،هوا خیلی سرده اما صورتم داغِ داغه و در همون حالتم دارم یخ میزنم.با حالتی مضطرب و عجولانه ازش میخوام که قفل ماشین و بزنه و موقع برگشتنم به دوستاش تعارف نکنه که اونا رو تاجایی برسونه چون من حالم خیلی بده و میخوام رو صندلی پشتی دراز بکشم.میگه باشه و قفل درو میزنه،وقتی قفل در باز میشه مثل آدمای معلوم الحال از زمین و زمان تشکر میکنم و پوشه و دفتر کلاسوریم و پرت میکنم تو ماشین ،چادرم و درمیارم و کیفم و میندازم رو صندلی جلو ،بعد چادرم و مچاله میکنم و به عنوان بالشت میزارم زیر سرم و بالاخره عقب ماشین به پهلو طوری که جیب پشتیِ صندلی راننده دقیقا جلوی صورتم باشه دراز میکشم.قبل از اینکه بیام توی راه به عاطفه گفتم که شاید فردا نتونم بیام دانشگاه، بهش گفتم احتمالا حالم بدتر از این میشه اما خودمم میدونم که این فقط یه بهونست،دلیل اصلیش اینه که فردا اصلا حوصله ی استاد محمد زاده و اون اخبارای مزخرف عربیش که اَزَمون میخواد مو به موشو بنویسیم و براش معنی کنیم و ندارم.اما فقط به عاطفه گفتم که حالم خوب نیست،به هرحال فکر میکنم اون این حرفم و نشنیده گرفته باشه و لازمه شب بازم بهش یادآوری کنم که فردا نمیام تا باز قبل کلاس بهم زنگ نزنه و نپرسه که کجایی؟با خودم فکر میکنم من خیلی بیخیال شدم.اینشکلی نبودم،من قرار بود درسخون ترین باشم اما حالا ساکت ترین ، بی‌حاشیه ترین ، قدبلند ترین،بی تفاوت ترین و تمام ترین های دوست نداشتنی شدم،آره همه ی ترین ها رو به خودم نسبت دادم جز درسخون ترین.حتی ترسو ترین شدم اما درسخون ترین نه.استاد اینم که حال بدم و با فکرایی از این قبیل بدتر کنم،تصمیم میگیرم با ته مونده ی اینترنتم که آخرین مهلتش تا ...ادامه مطلب
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1384shakiba1384 بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 22 آذر 1401 ساعت: 21:30